چند سروده از فوزيه يلدا
فوزيه يلدا فوزيه يلدا

فوزيه يلدا در يك خانواده روشن فكر ديده به جها ن گشوده است بعد از دور ه ابتدائيه، ليسه و دارا لمعلمين بحيث آموزگار ومدتي معا ونيت ليسه ستاره و مدتي هم بحيث خبر نگار در مطبوعات ولايت فارياب وظيفه اجرا كرده است. اشعار و نوشته ها ي يلدا در جرايد داخل كشور به نشر رسيده ودر كتاب رنگين كمان اثر وسوانح او به چاپ رسيده است . بايد ياد آ ور شد سروده هاي بانو فوزيه يلدا درسال هاي 92 واشعار بعد از آن درسال 98 دستخوش جنگها شد. يلدا دو فرزند دارد و از مدت ده سال است دركشور جاپان زندگي ميكند .

 

وطن

 وطن تنگ است دلم كولي گرد بي سراي تو

مرا سوزد غم هجران ياد وهم هواي تو

 ز گريه ديده رنگنيم به ديدارت گداي تو

كزين غربت نشين يارب رسم روزي براي تو

هنوز ميسوزم از دردت غم ديرين فزاي تو

 دلي دارم پريشان وزدردو سوز سودائي

 مه و سال ام شب و روزم همه ايام تنهائي

نفس ميپرورد نامت وطن ازتوهر جائي

ز هر بندم صداي ساز توآهنگ آوائي

 به جز تو ما من آرام ندارم ميهنم جائي

 فضاي زندگي شد تنگ ومن كاشانه ببريدم

 ز هر ظالم خراب انديش چوآشيانه ببريدم

 ز هم ويران شد و ديوار و سقف وخانه ببريدم

 بهم ز د آشيان پاشيد من آن لانه ببريدم

دروديوار ملت شد ستم ويرانه ببريدم

وطن مشتي زخاك تو اگر داشتم چه زيبا بود

 به گلدان همه گيتي چو مي كاشتم چه زيبا بود

 گياه وهرزه جز گلزار نمي داشتم چه زيبا بود

سرت تاجي زآ زادي مي انبا شتم چه زيبا بود

 زنامت سبز مي گشتم تورا داشتم چه زيبا بود

 به ميهن گر نبود تا رسيدن كوي جانانم

 نصيبم گرنبود فارياب و بلخ وشاه مردانم

 گراز جيحون و آمو جر عه بر كام نتوانم

به خاك بوس وطن نبود رسيدن گر مرا جانم

 ببر مشتي زخاك آواره از غربتستانم –

 نبودم راحت از جنگي كه كام از مام برگيرم

نگشتم فارغ ازغربت كزين افسرده گي سيرم

 منم ناراض دل بس جسته ياران از كمان تيرم

 چو شامم ميگذرد روزم دريغ از شام دلگيرم

نخنديد برشب (يلدا)گل آرما ن انجيرم

 

غزل

فلك تا چند مرا درشهر غم توشهره ميداري

 زمين قلب من با آه وحسرت دانه ميكاري

ز پتك سنگ بيدادميزني سر ميكشد آهم

 ستم تاكي هزاران مشت غم بر سينه ميباري

نفس درحلقه فرياد افتادي ومينالي

 فغان از چرخ دون درشكوه ئي يا ناله سرداري

 - نمي جنبد كه آب ازآب شور زندگي خواهي

ز مردابي اميد شور موج تازه پنداري

 چه ظلم است آفتاب حق به گرداب شب افتادي

 كزين دام ره به هستي سربكش تو يك نفس آري

صدف نايد به چنگ وجز دل غوا ص پيما ئي

 درين ره شيوه در ياب و برو با راه هشياري

تو داداز آسمان خواهي نمي جنبي زمين گيري

 سما پيما ست بيداران تو در خواب و هوس كاري

به تلخي مي پذيري گر تو آئين زدوران را

و گر گوئي حقيقت همچو منصور بر سر دار ئي

به علم و شيوه در ياب از حقيقت ديده روشن كن

 بدور از رنگ وسواس وز گمراه و ز انگاري

ز راز ديدگان شعر معني مي دمد (يلدا)

 به چشم گردش هر مصر ع اش ايماست پنداري

 

 

دوبيتي ها

دلم جوشد درين غمخا نه دل ز هم پا شيده از غم لانه دل

به دست ظلم بيدادم شب وروز غمي دارم من از افسانه دل

 

دلم تنگ است ازين رنگ زما نه غمي دارم كرانش بيكرانه

به غم طي كرده ام اين زندگي را همش درد و همش رنج وفسا نه

 

 سر پر غم دل پر غصه من كتاب است هر ور ق از قصه من

 كي داندسوژه غمنامه هايم ز بخش غم رسيده حصه من

 

بجويم اي بهار عطر گل تو گل خوشبوي باغ سنبل تو

 نشينم انتظا ر هر بهارت بخوانم همصدا با بلبل تو

 

ببين باغ دلم رنگ دگر شد فضاي خا طر اورنگ دگرشد

 چه بيتا بي خيا ل و خاطر من سرودم در تو آ هنگ دگر شد

 

درخشيدي به صفحه صفحه دل ز عشق خود زدي لنگر به ساحل

 بيا دل را زنيم درموج طوفان بيا بيم راز عشق وراه مشكل

 

 

 

 

آرزو

به دل پيچم ورق هاي كتاب آرزويت را

كه نتوانم خريد آن بخت ناب آرزويت را

 فسرده جان من را دست درد و نا رسائي ها

 به غمهايم بيا ويزم عذاب آرزويت را

 به قلب نا صبورم حلقه بندد تار اميدي

به پرواز آورم شوق عقاب آرزويت را

 به قدر نقطه نقطه گر هزاران با ر بنويسم

 به دل پنهان كنم مهر حساب آرزويت را

 صف مژگان كنم جا ي ترا از شوق ديدارت

 عزيز ديده خوانم من جواب آرزويت را

 منم بشكته موج دام توفان حوادث ها

 كه نتوانم خريد آن بخت ناب آرزويت 

دل (يلدا )چوآ زارد غم دل آه حسرت بار

 بسوزد ترسم آه من شباب آرزويت را

 

 

 


July 16th, 2006


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان